تب فرات
زُلالِ هُرمِ عطش بود و آفتابی که ...
سوارِ تشنهتر از مشک و بویِ آبی که ...
شرارِ تشنگیِ آب را به آب سپرد
شکست آینة آب و التهابی که ...
تبِ فرات نشست و عنان اسب کشید
به ماه طعنه زند حلقة رکابی که ...
شکوهِ همهمة باغِ سیب را حس کرد
و بغضِ وا شدة آتش و کبابی که ...
کدام دستِ نوازش نواخت آهش را
نوایِ حنجرة زخمیِ ربابی که ...
به سر سلامتیاش نخلها کمر بستند
به پاسِ حرمت سبزِ ابوترابی که ...
برایِ غصبِ " فدک " مشک را بهانه گرفت
دوباره نسلِ همان دسته شیخ و شابی که ...
میان مسجد و خانه سواره میبردند
دو دست بسته ولی نه همان طنابی که ...
1387